من یک طلبه ی دختر هستم
پیوند: http://sdggr.blogfa.com/
پیوند: http://sdggr.blogfa.com/
مـלּ دخترم
از نسل حـوا
با ظرافت ها و زيبایـﮯ ها
امــآ
زیبایـﮯ های مـלּ
رازهایـﮯ هستند محرمانه!
خالقـمــ سفارش کرده
جز برای محارمـ فاششان نکنمـ(1)…
زمانی که شهید نادرقلی غفوری بچه بود، یک روز همراه برادر بزرگترش برای اقامه نماز به مسجد امامزاده حسن رفت. پس از سلام نماز و خواندن تعقیبات آن به نزد امام جماعت رفت و رو به ایشان گفت: حاج آقا دلم می خواهد وقت مردن از این دنیا با خود تنها یک پتو ببرم.
امام جماعت مسجد هم با لبخند به او جواب داد : پسر جان اگر تو به همراه خودت پتو ببری مردم با خودشان لحاف و تشک می برند. اما نادر قانع نشد و اصرار کرد که هنگام مردن با خود پتویی می برد.
آن روز وقتی به خانه آمد قضیه را برای مادرش حاجیه بیگم تعریف کرد. مادر گفت: ننه جان نمی شود. امام جماعت درست می گوید. آدمی از این دنیا تنها چند متر پارچه سفید کفنی می برد، آن هم اگر قسمتش شود. در جواب مادر گفت: حالا می بینید من یک پتو با خود می برم.
سالها از آن روز گذشت نادرقلی برای دفاع از میهن همراه گروه شهید چمران به خرمشهر رفت. آرپیچی را در دست گرفت. حمله آغاز شد. نادر دو ماشین بعثی ها را از بین برد. ساعت عدد دو را نشان می داد. لحظهی پر کشیدن نزدیک بود. ترکش که به سرش اصابت کرد، نادر آرام گرفت.
وقتی آرامش به گروه بازگشت همه متوجه شدند نادر نیست. همه جا را در میان شهدا و زخمی ها جست و جو کردند. ناگهان متوجه شدند بدن بی سر نادر زیر همان توپی افتاده که خود راننده اش بود. بدن بی سر را در پتو پیچیدند و برای تحویل به خانواده به تهران منتقل کردند.
زمانی که جسم بی سر نادرقلی را آوردند. بی غسل و کفن با همان پتویی که آرزویش را داشت، در آرامگاه ابدی خود جای گرفت. مادر با دیدن این صحنه در قبر یاد آن روز افتاد که به فرزند رشیدش گفته بود هیچ کس نمی تواند جز کفن سفید چیزی همراه خود ببرد.
دفترچه گناهان یک شهید!
بــاشــد کــه شــرمــنــده شــهــدا نــبــاشــیــم در تفحّص شهدا، دفترچه یک شهید 16 ساله که گناهان هر روزش را می نوشت پیدا شد. گناهان یک هفته او اینها بود: شنبه: بدون وضو خوابیدم. یکشنبه: خنده بلند در جمع. دو شنبه: وقتی در بازی گُل زدم احساس غرور کردم. سه شنبه: نماز شب را سریع خواندم. چهارشنبه: فرمانده در سلام کردن از من پیشی گرفت. پنجشنبه: ذکر روز را فراموش کردم. جمعه: تکمیل نکردن 1000 صلوات و بسنده کردن به 700 صلوات.
پدر غم های شیرین روزهای انتظار
هر شب که دلم برای تو تنگ می شود، ابرها، با من گریه می کنند.
کاش به جای خاک، از کلمه آفریده می شدم تا سراپا شعر می شدم در ستایش تو!
تو، پدر غم های شیرین روزهای انتظاری. گاهی نوشتن دشوار است و از تو نوشتن دشوارتر.
اشک هایم، کبوترانی اند که آرزو دارند گره دخیل هایی شوند که به ضریحت بسته شده است.
بالش شب هایم خیس می شود از خیال 26 بهاری که کوتاه تر از همه پروازها، گذشت. عمری گذشته است و هنوز جهان نتوانسته از 6 سال امامت مهربانی هایت بگوید.
هنوز تنگنای روزهای زندان های پی در پی تو، گلوی جهان را می فشارد.
از روزی که تو مسموم شدی، بادها هر ثانیه سرفه می کنند.
شش سال، خورشید امامتت، بی وقفه می تابید تا لبخندهایت، جهانی را معطر کنند.
اما دیوارهای زندان، حصار آسمان امامتت شده بودند، تا هیچ روزنی، عطر نورانی ات را حس نکند.
سامره، شش سال زندان پی در پی ات شد و دیوارهای زندان، خستگی مدامشان را در عبادات مدامت گریه می کردند.
منبع: اشارات شماره 95 - عباس محمدی
آجرک الله یا صاحب الزمان
شهادت، عشق است.
فرزند غایبش را سر سلامت بگویید و باران اشکتان را در بی شکیبی انتظار، بهانه سازید!
شهادت امام حسن عسکری، بهار جوشش خون شیعه است در غم غیبت.
مولای غایب غریبم!
سرسلامت باد ما را در غم بابای شهیدت پذیرا باش؛
ای غمگین ترین شیعه در عصر غیبت!