دلم میخواهد از این دنیا پتویی ببرم.
زمانی که شهید نادرقلی غفوری بچه بود، یک روز همراه برادر بزرگترش برای اقامه نماز به مسجد امامزاده حسن رفت. پس از سلام نماز و خواندن تعقیبات آن به نزد امام جماعت رفت و رو به ایشان گفت: حاج آقا دلم می خواهد وقت مردن از این دنیا با خود تنها یک پتو ببرم.
امام جماعت مسجد هم با لبخند به او جواب داد : پسر جان اگر تو به همراه خودت پتو ببری مردم با خودشان لحاف و تشک می برند. اما نادر قانع نشد و اصرار کرد که هنگام مردن با خود پتویی می برد.
آن روز وقتی به خانه آمد قضیه را برای مادرش حاجیه بیگم تعریف کرد. مادر گفت: ننه جان نمی شود. امام جماعت درست می گوید. آدمی از این دنیا تنها چند متر پارچه سفید کفنی می برد، آن هم اگر قسمتش شود. در جواب مادر گفت: حالا می بینید من یک پتو با خود می برم.
سالها از آن روز گذشت نادرقلی برای دفاع از میهن همراه گروه شهید چمران به خرمشهر رفت. آرپیچی را در دست گرفت. حمله آغاز شد. نادر دو ماشین بعثی ها را از بین برد. ساعت عدد دو را نشان می داد. لحظهی پر کشیدن نزدیک بود. ترکش که به سرش اصابت کرد، نادر آرام گرفت.
وقتی آرامش به گروه بازگشت همه متوجه شدند نادر نیست. همه جا را در میان شهدا و زخمی ها جست و جو کردند. ناگهان متوجه شدند بدن بی سر نادر زیر همان توپی افتاده که خود راننده اش بود. بدن بی سر را در پتو پیچیدند و برای تحویل به خانواده به تهران منتقل کردند.
زمانی که جسم بی سر نادرقلی را آوردند. بی غسل و کفن با همان پتویی که آرزویش را داشت، در آرامگاه ابدی خود جای گرفت. مادر با دیدن این صحنه در قبر یاد آن روز افتاد که به فرزند رشیدش گفته بود هیچ کس نمی تواند جز کفن سفید چیزی همراه خود ببرد.
آری نادر پتوی خود را همراه برد و به همه ثابت کرد اگر خدا بخواهد همه چیز انجام می شود.