من یک طلبه ی دختر هستم
پیوند: http://sdggr.blogfa.com/
پیوند: http://sdggr.blogfa.com/
روزي پيامبر اكرم(صلي الله عليه و اله و سلم ) بسيار ناراحت بود بطوري كه رنگ چهره اش تغيير كرده بود. در اين وقت مردي آمد و خواست نزد حضرت رفته و مطلبي بگويد. اصحاب به او گفتند: امروز حضرت ناراحت است و صلاح نيست مزاحم او بشوي! مرد عرب گفت: به خدا قسم نزد او مي روم و او را مي خندانم و از ناراحتي بيرون مي آورم. پس مرد عرب نزد حضرت رفت و گفت: اي رسولخدا ما شنيده ايم كه دجال وقتي ظهور مي كند مردم در حالي كه در قحطي هستند مقداري آبگوشت يا آش براي مردم مي آورد و عده اي از گرسنگي مي ميرند، آيا اگر من او را ديدم از آن غذا نخورم تا هلاك شوم يا اينكه از آن غذا بخورم و وقتي سير شدم به خدا ايمان بياورم و از او دوري كنم ؟ حضرت بقدري خنديد كه دندانهايش پيدا شد، و فرمود: خدا تو و مؤمنين را از او بي نياز مي كند
ز ره کرم چه زیان ترا، که نظر به حال گدا کنی
چه شود به چهره ی زرد من، نظری ز بهر خدا کنی
که اگر کنی همه درد من، به یکی اشاره دوا کنی
تو شهی و کشور جان ترا، تو مهی و جان جهان ترا
ز ره کرم چه زیان ترا، که نظر به حال گدا کنی
ز تو گر تفقد و گر ستم، بُوَد آن عنایت و این کرم
همه از تو خوش بُوَد ای صنم، چه جفا کنی چه وفا کنی
همه جا کشی می لاله گون، ز ایاغ مدعیان دون
شکنی پیاله ی ما، که خون به دل شکسته ی ما کنی
تو کمان کشیده و در کمین، که زنی به تیرم ومن غمین
همه ی غمم بُوَد از همین، که خدا نکرده خطا کنی
تو که"هاتف” از برش این زمان، روی از ملامت بی کران
قدمی نرفته ز کوی وی، نظر از چه سوی قفا کنی؟
هاتف اصفهانی