ماه عاشقی نزدیک است
ساعتم زنگ زد ، چشمانم را که باز کردم ساعت 8 بود و من خیلی کار داشم . بلند شدم بعد از اینکه صبحانه ام را خوردم اتاقم را مرتب کردم و راهی حوزه شدم ، حس عجیبی داشتم .
چون قرار بود حوزه را برای ماه محرم سیاهپوش کنیم .
وقتی وارد سالن شدم و دیدم پارچه های مشکی ، کتیبه ها آماده ی نصب گوشه گذاشته شده ، با خود گفتم ، فاطمه ماه عاشقی نزدیک است .
اینجا نقطه شروع است ، تو هم آستین ها را بالا یزن هر چه می توانی برای آقا امام حسین انجا بده . با بچه ها دست به کار شدیم و پارچه ها را نصب کردیم .
شور و حال عجیبی در بین بچه ها بود . گفتم : یا حسین ببین چقدر عاشق و دلداده داری؟ همه برای ارباب بی کفنشان کار می کردند .
چه لذتی دارد کار برای اربابی که تمام هستی اش را در راه خدا داد و تو می توانی با کمترین کارها به او وصل شوی !
یادم آمد بزرگی می گفت : برای اباعبدالله هر قدمی که برداشته شود ولو اندک نزد خدا قرب زیادی دارد .
پس از گذشته ساعتی بچه ها همه پارچه ها را نصب کردند.
یکی از خانم ها لوازم تهیه شربت را هم آورده بود، بعد از اینکه شربت ها آماده شد رفتم جلو و سینی شربت را گرفتم به یاد سقای کربلا شربت ها را بین کنیزان حضرت زهرا پخش کردم .
چه حس زیبایی است سیراب کردن لب تشنگان .
کارها که تمام شد ایستادم و بک دل سیر به حسینیه ی کوچک مدرسه مان نگاه کردم ، که چه زیبا اینجا هم آماده ورود کاروان اباعبدالله شد ،
به خودم نهیبی زدم که طلبه جان آیا تو هم دلت را ، چشمانت را ، همه ی وجودت را آماده حضور دوباره امام حسین و کاروانش کرده ای ؟
ف.ز