من یک طلبه ی دختر هستم
پیوند: http://sdggr.blogfa.com/
پیوند: http://sdggr.blogfa.com/
دیشب پدرم با روابط عمومی صداوسیما تماس گرفت و با لحنی تند،اما پر از بغض آنها را به باد
انتقاد گرفت.
هر جمله ای که پدرم می گفت در نظرم خشتی می آمد که از دیواری به زمین می ریخت. . .
پدرم:چرا رعایت نمی کنید ؟ چرا فیلم های صحنه دار پخش می کنید ؟
آقا جان ، من تو این خونه دوتا بچه کوچیک دارم . . .
صدای ضعیفی پشت تلفن : آقا آرام باشید؛کدام فیلم صحنه دار ؟
ما کدام فیلم بدون سانسور را پخش کرده ایم ؟!
پدرم : چه میدانم ؟ مثلا همان تبلیغات سس مایونزکه یک خانواده چهار نفره ،
میز به آن خوش رنگی چیده اند و هر کدام یک جور غذا می خورند .
بچه هایم چند روزیست یک شکم سیر غذا نخورده اند ، راستش را بخواهی آنها اصلا نمدانند
یک شکم سیر ینی چقدر . . . ممنون
پدرم تلفن را قطع می کند . . . و صدای بالا کشیدن پی در پی دماغ مادرم از آشپزخانه
به گوش میرسد .
کمی که می گذرد، خواهرم سکوت خانه را می شکند . . .
وااای داداشی نگاه کن چه کیکای خوشمزه ای نشون میده !
و بعد هم شکسته شدن بغض مادرم . . . و اندکی بعد هم پدرم . . . ومن پر از سوال . . .
که چرا آن مرد هیچ جوابی برای سوال پدرم نداشت . . .
و چرا مادرم گریه می کند ؟! و چرا پدرم ؟!
بگذریم . . . فردا درس علوم داریم . . . “ویتامین های موجود در انواع میوه ها “
در یکی از ملاقات های عمومی آقا، جمعیت فشردهای توی حسینیه نِشسته بودن و به صحبتای ایشون گوش میدادن. من جلوی جمعیت، بین آقا و صف اوّل وایساده بودم.
اون روز، بین سخنرانی حضرت آقا، بارها نگاهم به پیرمرد لاغراندامی افتاد که شبکلاه سبزی به سر داشت و شال سبزی هم به کمرش.
تا سخنرانی آقا تموم شد، بلند شد و خیز برداشت طرف من و بلند گفت: «میخوام دست آقا رو ببوسم» امان نداد و خواست به سمت آقا برود که راه اون رو بستم. عصبی شد و تند گفت: «اوهووووی….چیه؟! میخوام آقا رو از نزدیک زیارت کنم. مثل اینکه ما از یه جد هستیم» صورت پیرمرد، انگار دریا، پرتلاطم و طوفانی میزد. کمکم، داشت از کوره در میرفت که شنیدم آقا گفتن: «اشکال نداره، بذار سید تشریف بیاره جلو» نفهمیدم تو اون جمعیت آقا چطور متوجه پیرمرد شد. خودم رو کنار کِشیدم. پیرمرد نگاهی به من انداخت و بعد، انگار که پشت حریف قَدَری رو به خاک رسونده باشه، با عجله، راه افتاد به سمت آقا.
پشت سرش با فاصله کمی حرکت کردم. هنوز دو سه قدم برنداشته بود که پاش به پشت گلیم حسینیه گیر کرد و زمین خورد.
اومدم از زمین بلندش کنم که برگشت و جلوی آقا و جمعیت محکم کوبید توی گوشم و گفت: «به من پشت پا می زنی؟» سیلیاش، انگار برق 220 ولت خشکم کرد.
توی شوک بودم که آقا رو رو به روی خودم دیدم. به خودم که اومدم، آقا دست گذاشت پشت سرم و جای سیلی پیرمرد رو روی صورتم بوسید و گفت: «سوءتفاهم شده. به خاطر جدّش، فاطمه زهرا، ببخش!» درد سیلی همونموقع رفع شد.
بعد سالها، هنوز جای بوسه گرم آقا رو روی صورتم حس میکنم.»
برگرفته از کتاب «حافظ هفت»
محافظ آقا (مقام معظم رهبری) تعریف میکرد میگفت رفته بودیم مناطق جنگی برای بازدید.
توی مسیر خلوت آقا گفتن اگه امکان داره کمی هم من رانندگی کنم.
میگفت بعد چند کیلومتر رسیدیم به یک دژبانی که یک سرباز انجا بود تا آقا رو دید هول شد.
زنگ زد مرکزشون گفت که یه شخصیت اومده اینجا..
از مرکز گفتن که کدوم شخصیت؟!!
گفت نمیدونم کیه ولی گویا که آدم خیلی مهمیه که آقای خامنه ای رانندشه!!:-D
این لطیفه رو حضرت آقا تو جمعی بیان کردند و گفتند که ببینید میشه لطیفه ای رو گفت بدون اینکه به قومی توهین شود.
بر گرفته از خاطرات مقام معظم رهبری..